سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تـــــــــــــــربـــــــــــــــت دل
 
قالب وبلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان های مترو(2)

دخترک سراسیمه وارد واگن اول شد...ایستگاه دوم از خط قرمز مترو....دخترک چسب فروش...معلوم بود 2ماهیست به حمام نرفته...5-6 سال بیشتر نداشت...لباس هایش پاره بود.توی یک کیسه پاره چندتا دستمال جیبی و چسب زخم داشت برای فروختن...

ایستگاه بعد دخترکی هم سن و سال خودش که با مادر و چندتا از فامیلاشون یک واگن و پر کرده بودند و از حالتاشون معلوم بود خیلی ادعا دارند, نشستن و همه جاها را پر کردند.

دخترک چسب فروش رفت کنار اون دختر , دختر یک گردنبند فیروزه بزرگ با گوشواره اش آویزان کرده بود , دخترک چندی با حسرت نگاهش کرد...دستش را گذاشت روی گردنبند تا آن را لمس کند...اما با این کارش واکنش همه فامیلها آن دختر را برملا کرد...همه با هم به جان دخترک چسب فروش افتادند...

میگفتن: برای چی دست میزنی؟ ...مگه خودت پول نداری؟ برو بخــــــر....(من همینطور جلوی اشک هایم را میگرفتم و این خشونت ها ادامه داشت)...

دخترک  نگاهی کرد و گفت چند خریدی؟ مادر دختر گفت: هرچند باشه پول تو نمیرسه...برو اون ور...هر وقت پول داشتی بیا بهت میگم....(باورم نمیشد...انگار داشتم خواب میدیدم که همچین رفتاری با یک کودک بشه...)

دخترک پشیمان شد از سوالش و جلوتر رفت....به جاهای نشستن نگاه کرد اما ....

همه جاها پر شده بود..فقط بین 2تا از خانم های روبه روی من اندازه اون بچه جا بود...

از نگاه خانم ها معلوم بود دلشون نمی خواد اون دخترک کنارشون بنشینه...

خلاصه آخر سر صدای دخترک درآمد و گفت برید اون ور تر منم بنشینم...این همه جا...هیچ کس تکانی به خودش نداد!

برای بار دوم گفت:برید اون ور دیگه پاهام خسته شد...این همه جا...اینا رو که میگفت من اصلا حواسم به جایم نبود و توی حال خودم بودم و توی بغضم...که چرا کسی حاضر نیست یکم جا بده به این طفل معصوم...حالا میخواد بچه هر کی باشه! مهم اینه که بچه هست !

به بی کسی اون بچه فک میکردم....حالم دست خودم نبود..ا اومدم بلند بشم که بشینه , خودش رو به زور جا کرد کنار اون خانوم...و خانومه شاکی بود از این که دخترک کنارش نشسته ...دخترک رفت توی افکار خودش...و من هنوز بهت زده رفتار اونا...

دخترک به دختری که گردبند داشت اشاره کرد و گفت من ایستگاه بعد پیاده میشم من رفتم تو بیا جای من بنشین...

و من هنوز گیج مانده ام از حرکت دخترک چسب فروش...با این همه رفتارهای ناهنجاری که مقابلش شد...او جایش را که به سختی بدست آورده بود ...داد به کسی که حتی اجازه نداد گردنبندش را لمس کند....

 پی نوشت 1:

مَن کانَ عِندَهُ صَبِىٌّ فَلیَتَصابَ لَهُ ؛

هر کس با کودک سروکار دارد ، با او کودکانه رفتار کند.

 

اُحِبُّ الصِّبیانَ لِخَمسٍ : اَلوَّلُ : اَنـَّهُم هُمُ البَکّاؤونَ ، وَالثّانى : یَتَمَرَّغونَ بِالتُّرابِ وَ الثّالِثُ : یَختَصِمونَ مِن غَیرِ حِقدٍ وَ الرّابِـعُ : لا یَدَّخِرونَ لِغَدٍ شَیئا وَ الخامِسُ : یُعَمِّرونَ ثُمَّ یُخَرِّبونَ ؛

کودکان را به خاطر پنج چیز دوست مى‏دارم : اول آن‏که بسیار مى‏گِریند ، دوم آن‏که با خاک بازى مى‏کنند، سوم آن‏که دعوا کردن آنان همراه با کینه نیست؛ چهارم آن‏که چیزى براى فردا ذخیره نمى‏کنند، پنجم آن‏که مى‏سازند و سپس، خراب مى‏کنند (دل‏بستگى ندارند).

مواعظ العددیّه، ص 259


[ جمعه 91/3/12 ] [ 12:23 عصر ] [ بی واژه ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

سرمایه محبت زهـــــــــراست دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 123087