سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تـــــــــــــــربـــــــــــــــت دل
 
قالب وبلاگ

  بسم الله الرحمن الرحیم

 

هوا ابری بود. کنار جاده ایستاده بودم و منتظر ماشینی که شاید شانس بیاورم و من را ببیند و برساند تا مقصدم؛ خیلی ایستادم اما کسی نمی ایستاد تا سوارم کند. کوچک نبودم ولی نمی دانم چرا در نگاه دیگران کوچک دیده می شدم.


خودم مورچه هایی که در جاده قدم می زدند و راه می رفتند را میدیدم... چقدر نگرانشان بودم که زیر چرخ ماشین ها له شوند

دیگر خسته شده بودم پاهایم جان راه رفتن نداشت. سعی کردم به زور خودم را بکشانم و ادامه مسیر را بروم...دیگر راهی نمانده بود فقط چهل کیلومتر ناقابل اما بازهم پاهایم، توان رفتن این راه را نداشتن... رو به آسمان «خدایا!» کردم.

صدایی از پشت آمد... برگشتم و دیدم کاروانی نزدیک بیست نفر راه جاده را پیاده و پا برهنه می آمدند و با خواندن شعری که من دقیق نمی شنیدم کاروان را همراهی می کردند.

از زمزمه شان معلوم بود که همه مسافر یک مقصدیم.

کسی به طرفم آمد و نشست و به من کمک کرد و من را در آغوش گرفت و با خود برد. فهمید که بال و پرم شکسته است. نوازش گرانه راهم می برد.

دردهایم را فراموش کرده بودم. خوشحال بودم که به مقصد مان نزدیک می شویم جایی که همه کبوترها آرزویش را داشتند....

بین الحرمین را میبینم...بغض دلم باز می شود: «من کبوتر حرم اما رضا هستم و چند روزی برای خادمی حرمت همنوای عاشقانت شده ام... من را بپذیر آقا! آمده ام، یک محرم برای تمام کبوتران صحن و سرایت روضه ی عبّاس (ع) بخوانم.»

کسی چه می داند ناکجا آباد این کبوتر بال و پر شکسته اینجاست.....

روی گنبدی با پرچم سرخ


 

پی نوشت: غم پنهانیم درون جاده انتظار گم شده...تو ای نگین صبح بهار رجوع کن به دلم صندوقش پر است.


[ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 9:20 عصر ] [ بی واژه ] [ نظر ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

سرمایه محبت زهـــــــــراست دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 122901