تـــــــــــــــربـــــــــــــــت دل
|
بسم الله الرحمن الرحیم
میدانی دلم...واقعیتش این است که دیگر دلم می خواهد این ساعت کهنه را بشکنم و بیندازم دور....یعنی تو دلت می خواهد... ای بابا چه می گویم مگر من و تو دارد...! سالهاست دارم با این ساعت زندگی می کنم....و سالهاست زمان غروب آفتاب را از روی این ساعت تشخیص میدهم... عقربه هایش هر روز و هر روز می چرخد اما انگار به مسیری که زمانش تایین شده است که بایستد را ندارد!زمانی که همه چیز از آغاز شروع میشود....زمانی که من را از این بحبه نجات میدهد از این سردرگمی که در این چهار دیواری سپری میکنم را... آخر میدانی که من در خانه ام پنجره ای رو به سوی نور ندارم.... و خسته شدم بس که جمعه ها غروب آفتاب را از روی این ساعت حس میکنم... و انگار که این ساعت خواب مانده است.... نکند ای دل تو هم خواب مانده ای از ساعت دنیا..... اصلا شاید خود تو خوابی که من دیگر نوری را نمیبینم.... آخر چرا دلم....... چرا میخواهی در زمره ی نگاه سرخ غروب چشمانم غرق خون شود و غروب جمعه را نبینم... تو چه می خواهی از دلم ای دل...؟ چرا خواب مانده ای...؟ نه مثل اینکه مشکل از ساعت قدیمیم نیست!این تویی ای دل که گرد و خاک گرفته ای...!! بلند شو...بلند شو که می خواهیم تارهای این دیوار را بشکنیم .... با هم میرویم به سمت نــــــــــــــــور.... دیدی آخر همه چیز تغصیر تو بود..... بسم الله....
اجازه نوشته : اجازه می دهید آقای من دل نوشته هایم را اینجا بنویسم؟؟
[ جمعه 90/10/16 ] [ 3:22 عصر ] [ بی واژه ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |