تـــــــــــــــربـــــــــــــــت دل
|
بسم الله الرحمن الرحیم امشب پدیده ای دیدم که شاید بارها همه جا اتفاق می افتد و یا سکوت ملزم مجلس می شود و یا جواب هایی که یا طرف مقابل را قانع می کند یا در همان افکار پلید خود می ماند.. دلم طاقت نیاورد امشب...وقتی بی حرمتی به چادر مادرم که یادگار و حرمت نجابت من است را دیدم...خون جلوی چشمانم را گرفت... نمی دانمم اگر شما بودید در مقابل این بی حرمتی چه عکس العملی نشان میدادید... اما عکس العمل من... داستان از این قرار است... که خانمی با نام بوق که 20 سال دارد و الان دانشجو است و در خانواده ای معمولی و تقریبا غیر مذهبیست و سالها با عقایدی که داشته زندگی کرده و الان راهش را پیدا کرده و چندوقتیست به لطف پروردگار و عنایتش با حجاب شده است...آن هم حجاب برتر...(چادر) این روزها او سرکوفت های زیادی از طرف اطرافیانش می خورد...به خاطر پوششی که پیدا کرده...به خاطر چادر(یادگار مادرمان)...اما او ایمانش آنقدر قوی شده که حرف های نفی شده طرفین نسبت به پوشش او باعث می شود ایمانش روز به روز قوی تر شود...من از او الگو میگیرم...از ایمانش...امیدوارم به عقایدش پایبند بماند و خداوند کمکش کند در راهی که پا گذاشته است... قسمت جالب ماجرا اینجاست : خانم بوق پیش من بود...و من در مقابل همه اطرافیانی که با پوشش چادر او مخالف بودند...برای تشویقش هدیه ای ناقابل در نظر گرفته بودم...هدیه را تقدیمش کردم...و لبخندش یادگاری بود به دل من و همه موافقینی که با ما بودند... و اما گروه مخالفین که یک مرد بود...: شما دارید تبلیغ اسلام می کنید...شما دارید بـــــــــــــــــــــــــــوق...و در اعتراض به چادر... حرف هایی زد که حتی نمی توانم فکرش را هم بکنم...به مادرم زهرا(س) بی احترامی کرد...بی حرمتی به چادر و چند جور فحش مختلف به من و آن دختر و امثالهم.. عکس العمل من: شاید هر کسی جای من قرار می گرفت همین جمله را با بغض میگفت: هر فحشی خواستی دادی...دیگه بس کن...بی حرمتی به حضرت زهرا؟؟؟برو بیرون و او را همه بیرون کردند و در آن حال گریه من بود و گریه همه آنهایی که آنجا بودند... میسپارم به شما مادرم...ما بر عقایدمان پایبندیم و روز به روز که می گذرد این حرف های پلید ایمانمان را راسخ تر و محکم تر میکند... دل شکستگیم را به رسم نوکریت می گذارم... آقا جان ظهور کن و نابود کن این حرام لقمه هایی که ارزش زنده بودن در این دنیا را ندارند...تا سرشان به سنگ نخورد آدم نمی شوند... خداوندم...هدایتشان کن... بغض دل: حال دل این روزهایم را تو میفهمی...پس کی میایی آقای دل های شکسته..مادرمان هنوز غریب است و بوی چادر خاکیش هنوز می آید... پی نوشت: ببخشید اگر خوب شرح ندادم...راستش حالم خوب نبود.. پ ن2: ببخشید اگر عکس نذاشتم حال خوب نبود. پ ن 3:دوست دارم بدونم شما جای من بودید چی کار میکردید [ جمعه 91/5/13 ] [ 1:45 صبح ] [ بی واژه ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |