تب کرده ام دوباره امشب ,دستان من خالي ست
حيف دستي شکسته و جاني نمانده به بازويت
:((
سلام...چه حزن قشنگي داشت..عاليييييييي بود...
ما را هم دعا کنيد:(
مسمار که رفت. مادر که افتاد. در که شکست. ناله که آسمان رفت. محسن که افتاد. غلاف که شکست. رعد و برق که زد.
گوشواره که افتاد. چادر که خاکي شد. ريسمان که گره خورد. خورشيد که رفت. آسمان که تاريک شد. ماه که گرفت. ستاره ها که ترسيدند…
خودش را به مسجد رساند. وقتي رسيد، فاتح خيبر بيرون مي آمد و سرش پايين بود. نه شکوه اي، نه گلايه اي، نه مسمار و نه فدکي، نه بازو و نه پهلو و نه گوشواره و نه حرفي از سيلي. لب گشود:
«رُوحِى، لِرُوحِکَ الفَداء و نَفسِى لِنَفسِکَ الوَقاء يا اباالحسن! إن کُنتَ فِى خَيرٍ کُنتُ مَعکَ و إن کُنتَ فِى شَرٍّ کَنتُ مَعکَ».