ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ جوونه 

مسمار که رفت. مادر که افتاد. در که شکست. ناله که آسمان رفت. محسن که افتاد. غلاف که شکست. رعد و برق که زد.

گوشواره که افتاد. چادر که خاکي شد. ريسمان که گره خورد. خورشيد که رفت. آسمان که تاريک شد. ماه که گرفت. ستاره ها که ترسيدند…

خودش را به مسجد رساند. وقتي رسيد، فاتح خيبر بيرون مي آمد و سرش پايين بود. نه شکوه اي، نه گلايه اي، نه مسمار و نه فدکي، نه بازو و نه پهلو و نه گوشواره و نه حرفي از سيلي. لب گشود:

«رُوحِى، لِرُوحِکَ الفَداء و نَفسِى لِنَفسِکَ الوَقاء يا اباالحسن! إن کُنتَ فِى خَيرٍ کُنتُ مَعکَ و إن کُنتَ فِى شَرٍّ کَنتُ مَعکَ».

«على جان، جانم فداى جان تو، و جان و روح من سپر بلاهاى جان تو، يا اباالحسن


خوب بود يعني عالي بود
روز باروني
چشم باروني
پهلوي خوني

واااااااااااااااااي مادرم
پاسخ

ممنون دوست جونم از متن بسيار خوبتون...فدات شم من...ايشالله باهم ميريم كربلا...!